Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

چون ملک نعمان روزه گرفت، عجوز به راه خویش شد. چون دههی نخستین به پایان آمد، ملک به وقت افطار کوزهای را که عجوز بدو سپرده بود برداشت و بنوشید، پس در دل خویش حالتی تازه یافت. چون دههی دوم ماه شد، عجوز بازآمد و حلوا با خود داشت که برگی سبز بر آن نهاده بود، و آن برگ به برگ درختان نمیمانست. چون نزد ملک شد، تحیت گفت و ملک به تعظیم برخاست. عجوز گفت: «ای ملک، رجال الغیب بر تو سلام فرستادهاند، زیرا که کارهای تو با ایشان در میان نهادم و ایشان فرحناک گشتند. این حلوا از حلواهای بهشت است، بدان افطار کن.»
پس ملک شادمان شد و خدا را سپاس گفت و بر دست عجوز بوسه داد. چون روزهی ده روز دیگر بگذاشت، عجوز با او گفت: «ای ملک، بدان که رجال الغیب از محبتی که میان من و توست آگاه شدند و بر آن شدند که کنیزکان را نزد خود ببینند تا از انفاس ایشان برکت یابند و دعاهای مستجاب بیاموزند. شاید چون به نزد تو بازگردند، کلید گنجهای زمین را نیز بیاورند.»
ملک چون این بشنید، سپاس گفت و گفت: «دل به جدایی ایشان نمینهم، ولی اطاعت تو بر من فرض است. بگوی که چه زمان آنان را خواهی برد و چه وقت باز خواهی گرداند؟»
عجوز گفت: «در شب بیست و هفتم ایشان را ببرم و در آخر ماه بازآورم، که آنگاه تو نیز روزه به پایان برده باشی و ایشان در حکم تو باشند. لیک بدان که قیمت هر یک از کنیزکان افزونتر از مملکت توست.»
ملک گفت: «ای خاتون پرهیزکار، نیکوکار، من نیز چنین میدانم.»
پس عجوز گفت: «چون آنان را میبرم، سزاوار است که عزیزترین زنان تو نیز با ایشان همراه شوند، که هم انس گیرند و هم از رجال الغیب برکت یابند.»
ملک گفت: «در نزد من کنیزی است صفیه نام، که از او دو فرزند دارم، ولی فرزندانش دو سال است که گم گشتهاند. او را با کنیزکان ببر، تا از انفاس قدسیهی رجال الغیب برکت یابد و فرزندانش را بازیابد
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.