Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

🌙شب هشتاد و دوم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"چون شب هشتاد و دوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، کنیزک با ملک نعمان گفت که: خواهر بشر حافی نزد احمد بن حنبل رفت و گفت: ای پیشوای دین، ما طایفه ای هستیم که شبها پشم همی ریسیم و روزها صرف معاش کنیم و بسیار شبها به فراز بام نشسته ایم و مشعلهای بزرگان بغداد بر ما پرتو همی اندازد و ما به روشنایی آن چرخ می رسیم. آیا این بر ما حرام است یا نه؟ احمد گفت: تو کیستی؟ گفت: خواهر بشر حافی هستم. احمد گفت: ای طایفه بشر، من پیوسته پرهیز و زهد شما را از خدا می خواهم.
و عارفی گفته که: چون خدا از برای بنده خیری بخواهد در طاعت بر او بگشاید.
و مالک بن دینار چون از بازار درگذشتی و به چیزی میل کردی میگفت: ای نفس، در آنچه می خواهی با تو موافقت نخواهم کرد و باز او گفته که سلامت در مخالفت نفس است و گرفتاری در پیروی اوست.
و منصور بن عمار گفته که: سالی از راه کوفه قصد مکه کردم. در شبی تاریک می رفتم، آواز تلاوتی شنیدم تا اینکه به این آیه رسید:
«یا ایها الذین آمنوا قوا انفسکم و اهلیکم نارا وقودها الناس و الحجاره »
(= ای کسانی که ایمان آورده اید، خود و خانواده خود را از آتشی که هیزم آن مردم و سنگها هستند، نگه دارید).
چون آیه بخواند صدای افتادن کسی شنیدم و چگونگی ندانستم. چون روز شد، جنازه ای دیدم که پیرزنی از عقب او روان بود. از پیرزن پرسیدم که جنازه از کیست؟ گفت: این مردی بود دوش بر ما می گذشت و پسر من نماز می کرد. آیه ای از قرآن بخواند. زهره آن مرد بشکافت و بیفتاد و بمرد.
پس کنیزک پنجم پیش ملک بایستاد و بر زمین بوسه داد و گفت:
مسلمه بن دینار گفته است که: چون دلها پاک شوند گناهان بزرگ و کوچک بخشیده گردد و چون بنده ای ترک گناهان کند، در کارهای او گشایش به هم رسد و گفته است: هر نعمت که انسان را به خدا نزدیک نکند او محنت است و گفته است: که قلیل دنیا از کثیر آخرت مشغول گرداند.
و از ابوحازم پرسیدند که: غنی ترین مردم کیست؟ گفت: آن کس است که عمر در طاعت خدا صرف کند. و احمق ترین مردم را پرسیدند. گفت: آن کس است که آخرت را به دنیای دیگران می فروشد.
و روایت کرده اند که موسی علیه السلام چون به آب مدین برسید گفت:
«رب انی لما انزلت الى من خیر فقیر »
(= ای پروردگار من، من به آن نعمتی که برایم می فرستی نیازمندم. )
پس موسی از پروردگار درخواست کرد و از مردم چیزی نخواست. چون دو دختر شعیب بیامدند، ایشان را آب بداد. چون ایشان برفتند ماجرا به پدر باز گفتند. شعیب گفت: شاید او گرسنه است. پس با یکی از دو دختر گفت: به سوی او بازگرد و او را به نزد من آر. چون دختر برفت، روی خود بپوشید و با موسی گفت: پدرم ترا همی خواهد که مزد آب دادن ترا بدهد. موسی را این سخن ناخوش آمد و خواست که نرود. و آن زن خداوند سرین بزرگ بود و باد جامه او را یک سو میکرد. موسی را چشم بر سرین او افتاد. نخست چشم خود بپوشید. پس از آن با دختر گفت: تو از عقب من بیا. پس موسی از پیش و دختر از پی او همی رفتند تا نزد شعیب رسیدند و خوردنی از برای شام آماده بود.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.