
کسی نمی دانست مختار چرا ناگهان تصمیم به ازدواج گرفته بود .اما مختار
میدانست. میدانست کی این تصمیم را گرفته است .جیران را همیشه در روستا میدید ،اما از همان روزی که گوسفند مادر جیران زاییده بود و او رفته بود تا بزغاله را به مادر جیران بدهد، جیران را هم دیده بود .دیده بود که روسری اش را دور موهای بافته اش بسته و با عروسکش بازی می کرد...