Home
Categories
EXPLORE
True Crime
Comedy
Society & Culture
Business
Sports
TV & Film
Technology
About Us
Contact Us
Copyright
© 2024 PodJoint
00:00 / 00:00
Sign in

or

Don't have an account?
Sign up
Forgot password
https://is1-ssl.mzstatic.com/image/thumb/Podcasts126/v4/79/c9/4f/79c94f68-b79b-10f8-5fb9-dd6405090d38/mza_12595502374447521569.jpg/600x600bb.jpg
Babak Dlivand
Babak Dalivand
27 episodes
1 week ago
در ساعت ۰۵:۰۱ عصر یک روز زمستانی قصه ای شروع شد. لذتش مزه ی مربای انجیر مامان میداد، کم ولی‌عالی و رنجش به برندگی سوز زمستانی ساعت ۰۵:۰۱ عصر بی شال و دستکش بود .
Show more...
Books
Arts
RSS
All content for Babak Dlivand is the property of Babak Dalivand and is served directly from their servers with no modification, redirects, or rehosting. The podcast is not affiliated with or endorsed by Podjoint in any way.
در ساعت ۰۵:۰۱ عصر یک روز زمستانی قصه ای شروع شد. لذتش مزه ی مربای انجیر مامان میداد، کم ولی‌عالی و رنجش به برندگی سوز زمستانی ساعت ۰۵:۰۱ عصر بی شال و دستکش بود .
Show more...
Books
Arts
https://d3t3ozftmdmh3i.cloudfront.net/staging/podcast_uploaded_episode/12493405/12493405-1762371365999-5e5105ea9141f.jpg
درخت بوسه ها -بابک دلیوند
Babak Dlivand
4 minutes 47 seconds
2 weeks ago
درخت بوسه ها -بابک دلیوند



عزیزم، تو در انتهای تمام راه‌ها ایستاده‌بودی. اگر اسبی بودم در صحاری سبز قزاق‌ها یا بوته‌ی گونی در عربستان یا کلاغی در توچال، باز هم به تو می‌رسیدم تا انکارم کنی و از تنهاییت حرف بزنی و من به این فکر کنم چرا دست‌هایم به قدر کافی برای لمس تو گرم نیستند تا انجماد کلماتت را با نوازش پوست کمرت به التهاب تابستان گردنت برسانم. تو آن‌جا ایستاده‌بودی، در پایان هر بازی‌ای که برنده‌اش بودم، تا به یاد بیاورم زیباترین بازی عمرم را باخته‌ام .


حالا برای این که برایم عکس درختی را که زیرش بوسیدن یادم دادی بفرستی و بگویی هنوز شرم لبم را به یاد داری بسیار دیر شده. من و تو و درخت بوسه‌های زیادی را دیده‌ایم، و من چند هزاره است از جستجوی مزه‌ی تو در لبان عطشناک سایه‌ها، کوچ کرده‌ام به زمین مردم بی‌بوسه. جایی که نفست تند نمی‌شود، اما لااقل به تماشای جهنم هم دعوت نمی‌شوی با دیدن عکس تنی که خانه‌ات بود و حالا پرنده‌ی دیگری را  خواسته‌بود.


پرسیده بودی آیا هرگز چیزی درباره‌ات نوشته‌ام؟ نه. تو یادم دادی کلماتم را به آدم‌های واقعی وصله نکنم تا جمله‌ای که نیاز دست من برای نوازش تو بود را نبینم که برای اعلام احتیاجت به آغوش دیگری نوشته‌ای. من قصه‌گوی وداع‌ها شدم، و این منزوی شاعرنشده‌ی در خود گریسته را تو ساختی. با بودنت و با نبودنت. با رفتنت و با آمدنت. تو تمام فصل‌ها بودی، و من برگی که اختیارش دست تو بود.


حالا دیگر دیر است عزیزم. قلبم به کفنش عادت کرده، و بدنم در سایه‌ی سروهای دور زیر خاک است. مردی که برایت می‌مرد از من رفت، و مردی که به انتظار برگشتن تو زنده بود از من رفت، و با خودم تنها ماندم. یادت هست چقدر از تنهاماندن با خودم می‌ترسیدم؟ چشم‌هایت را ببند تا بتوانم ترکت کنم عزیزم. نگاه برنده‌ات ممکن است مثل همیشه مرا به آغوشت برگرداند، و من بهتر است از بوهای به بدن تو آمیخته شده برای همیشه دور بمانم.

همین.


نوشته حمید سلیمی

خوانش بابک دلیوند

 

Babak Dlivand
در ساعت ۰۵:۰۱ عصر یک روز زمستانی قصه ای شروع شد. لذتش مزه ی مربای انجیر مامان میداد، کم ولی‌عالی و رنجش به برندگی سوز زمستانی ساعت ۰۵:۰۱ عصر بی شال و دستکش بود .