
عزیزم، تو در انتهای تمام راهها ایستادهبودی. اگر اسبی بودم در صحاری سبز قزاقها یا بوتهی گونی در عربستان یا کلاغی در توچال، باز هم به تو میرسیدم تا انکارم کنی و از تنهاییت حرف بزنی و من به این فکر کنم چرا دستهایم به قدر کافی برای لمس تو گرم نیستند تا انجماد کلماتت را با نوازش پوست کمرت به التهاب تابستان گردنت برسانم. تو آنجا ایستادهبودی، در پایان هر بازیای که برندهاش بودم، تا به یاد بیاورم زیباترین بازی عمرم را باختهام .
حالا برای این که برایم عکس درختی را که زیرش بوسیدن یادم دادی بفرستی و بگویی هنوز شرم لبم را به یاد داری بسیار دیر شده. من و تو و درخت بوسههای زیادی را دیدهایم، و من چند هزاره است از جستجوی مزهی تو در لبان عطشناک سایهها، کوچ کردهام به زمین مردم بیبوسه. جایی که نفست تند نمیشود، اما لااقل به تماشای جهنم هم دعوت نمیشوی با دیدن عکس تنی که خانهات بود و حالا پرندهی دیگری را خواستهبود.
پرسیده بودی آیا هرگز چیزی دربارهات نوشتهام؟ نه. تو یادم دادی کلماتم را به آدمهای واقعی وصله نکنم تا جملهای که نیاز دست من برای نوازش تو بود را نبینم که برای اعلام احتیاجت به آغوش دیگری نوشتهای. من قصهگوی وداعها شدم، و این منزوی شاعرنشدهی در خود گریسته را تو ساختی. با بودنت و با نبودنت. با رفتنت و با آمدنت. تو تمام فصلها بودی، و من برگی که اختیارش دست تو بود.
حالا دیگر دیر است عزیزم. قلبم به کفنش عادت کرده، و بدنم در سایهی سروهای دور زیر خاک است. مردی که برایت میمرد از من رفت، و مردی که به انتظار برگشتن تو زنده بود از من رفت، و با خودم تنها ماندم. یادت هست چقدر از تنهاماندن با خودم میترسیدم؟ چشمهایت را ببند تا بتوانم ترکت کنم عزیزم. نگاه برندهات ممکن است مثل همیشه مرا به آغوشت برگرداند، و من بهتر است از بوهای به بدن تو آمیخته شده برای همیشه دور بمانم.
همین.
نوشته حمید سلیمی
خوانش بابک دلیوند