«راستش خودم هم نمیدونم چرا اینهمه طول کشید تا مهسا بیاد خوشحالی و یه چای کنار هم بنوشیم.
داستان من و مهسا از یه روز دویدن کنار هم گره خورد…
و بعد، از کنار من بودن تو همهٔ مراحل این پادکست، رسید به روزی که نشست روبهروم و شد مهمونِ خونهٔ خودش.
شاید واقعاً وقتش باید میرسید.
مهسا از همون روز اول تو حیاط خوشحالی بوده…
وقتی لوگوی خوشحالی فقط یه خطِ دستنویسِ عجولانه روی یه تیکه کاغذ بود،
این مهسا بود که گرفتش، درستش کرد، شکل داد و تبدیلش کرد به نشونهای که خیلیا با دیدنش لبخند میزنن.
هر وقت کارم گیر میکرد،
هرجا لازم بود یکی بیاد کمک کنه،
مهسا سریع خودش رو میرسوند…
بیسروصدا، بیادعا.
تو پستها، پشتصحنه، تو حالوهوای خود خوشحالی…
همیشه بود.
خلاصه…
کِرَم نمود و فرود آمد،
که این خونه، از اول هم خونهٔ خودش بود.»
پینوشت:
مهسا خودش پادکستر و کتابخونِ حرفهایه.
اگه دوست دارین صداش رو تو پادکست خودش هم بشنوین،
اینم آدرسش 👇
https://castbox.fm/vc/6313437»
همون اول که پرسیدم «بزرگترین خوشحالیت چیه؟»
بیدرنگ گفت: «دِلا.»
بزرگترین خوشحالیِ بهداد، دِلاست.
تا آخر گفتوگو هم هرجا حرف از خوشحالی بود، دِلا اونجا بود… حدیث هم بود.
نتونستم جداشون کنم.
همهچی بههم گره خورده بود؛ پدر بودن، دویدن، رویا و امید.
بهداد از اون آدمهاست که امید رو زندگی میکنن،
نه فقط دربارهش حرف میزنن.
@khoshhalipodcast
آدم وقتی شعار میسازه،
یعنی خودش بارها رسیده…
به رویاهاش، به ته مسیر، و حتی ازش رد شده.
برای همین دیگه مرزی نمیبینه که نشه ازش گذشت.
حدیث کمنیارترین آدم دنیاست،
و همین کم نیاوردن، خوشحالَش میکنه.
خوشحالیِ حدیث، با چالشه. 💛
و حالا تصور کن این شعار، بشه شعار مشترکِ حدیث و بهداد.
دونفری اجراش کنن…
چقدر متفاوت میشه وقتی تیمی کار میکنی.
اپیزود هفتهی بعد رو هم بشنوید تا کامل متوجه بشید که تیم
«رویاهای بیمرز (برای دخترم دلا)»
چطور به رویاهاشون میرسن
@khoshhalipodcast
رفاقتم با مسیح همیشه از جنس هنر بوده،
گاهی هم هنرِ زندگی و روزمره…
تقریباً از اولین آدمهاییست
که دلم میخواد سالِ تحویل بهش زنگ بزنم.
در این گفتوگو، مسیح فرق داره…
یه گفتوگوی آروم و پر از خوشحالیهای سالها مسیر و تلاش.
از زمین و زمان گفتیم، از ساز و زندگی
البته مثل همیشه.
پادکست خوشحالی را در اینستاگرام دنبال کنید:
@khoshhalipodcast 💛
من یه دوندهام،
با پیسِ متوسط.
اما برای خوشحال بودن،
کم و زیاد و متوسط نداره.
میدونم شاید تو دلت بگی:
«بابا پیسِ ۶:۱۴، ده کیلومتر دویدن،
و نفر دوم ردهسنی شدن با اختلاف زیاد از نفر اول،
که این حرفا رو نداره!»
ولی داشت…
مسیر خوشحالیش حرف داشت، که تعریف کردم.
فقط نتونستم همهشو بگم،
چون مزه بود.
و خیلی، خیلی خوشمزه 💛
امیدوارم شما هم
لحظههای خوشحالیِ عمیق و ماندگار رو بچشید.
بعد از شنیدن حرفهای افشین فهمیدم چرا همون روزِ اولی که منو توی تیم دید، تشویقم کرد…
وقتی هنوز اسمهامون رو نمیدونستیم و همدیگه رو نمیشناختیم.
افشین چون آدمها خوشحالِش میکنن،
همه رو میبینه.
میفهمه کی تازهاومده،
حتی وسط یه پارک بزرگ با هزار تا دونده.
برای افشین، خوشحالی یه پازل بزرگه؛
تکهتکه، پر از درد و لذت، پر از مسیر.
میگه حتی سختیهاش هم تیکههای خوشحالیان.
در چهلسالگی فقط یه دغدغه داره…
آزاده بودن.
آزاده موندن.
و یهجور تعهد تازه به زندگی،
به لحظههای قطعی،
به آدمها و کشفهاشون.
یهجا هم میگه:
«لعنت به سرمایهداری،
که از ما آدمهای عجول و پر از باید ساخت.»
افشین یه سؤال بزرگ داره…
از خودش، و از همهی ما:
تعهدت به چیه؟
شیما برام همیشه یه یادآوریه از تلاش و انگیزهست.
اونجوری نیست که یه بخشی از زندگیشو فدای اون یکی کنه، واسه هر چیزی وقت داره، سر وقت میرسه و هیچوقت تکبعدی نیست.
خودم بارها دیدم واسه رسیدن به یه هدف چهجوری با پشتکار عجیب وقت گذاشته و آخرش هم گرفته. یه نمونهی واقعی از یه جوون پرانرژیه که هم هدف داره، هم برنامه، هم دل.
وقتی مامانش رو میبینی تازه میفهمی ریشهی این همه قدرت و شادی کجاست؛ یه زن قوی و بااصالتی که زندگی رو به معنای واقعی کلمه یاد داده.
اما برای من مهمتر از همه اینه که شیما مربی بدنسازی منه.
بدن سالم و آمادهای که دارم، و اینکه با وجود سنم هیچ آسیب جدیدی ندارم (حتی آسیبهای قدیمیم هم اصلاح شده)، همه نتیجهی سواد و درایتشه. وقتی آنالیز گرفتم و فهمیدم تو وضعیت عالی عضلانی هستم، مطمئن شدم این مسیر درست رو با کمک اون اومدم.
و مهمتر از همه… دونده شدنم رو مدیون شیما هستم. تشویقها و تاثیرش باعث شد وارد دنیای دویدن بشم، چیزی که مسیر زندگیمو عوض کرد.
برای همین همیشه ازش ممنونم.
✨ این اپیزود تقدیم به شیما؛ مربیای که فقط تمرین نمیده، سلامت میسازه و خوشحالیهای عمیق و موندگار به جا میذاره.
خیلی از خاطرههای بچگیهامون با چند نسل مشترکه؛
هر کسی از یه زاویه دیده،
اما یه چیز همیشه مشترکه:
هر وقت یادش میافتیم، با خنده تعریفش میکنیم.
🎬 این اپیزود قصهی دورهمیهای خانوادگیه…
فیلم دیدن، ساندویچ با نوشابه زرد،
تخمه شکستن پای تلویزیون، فیلم «شعله»
و خندههای از ته دل.
بهش میگن نوستالژی…
اما من میگم خوشحالی.
💛 بشنویدش تو پادکست خوشحالی.
@khoshhalipodcast
نگار رو وقتی دیدم، داشت عکاسی میکرد. شمارهشو گرفتم، به اسم «نگار عکس» سیو کردم و زنگ زدم که با هم کار کنیم.
روز اول که اومد، با تمام فروتنی شروع کرد و تمام مدت از من نظر میخواست.
یه عکاس باسواد و متواضع بود که حتی سختگیریهام هم باعث نشد کنار بکشه و موندگار شد.
راستی ادیت ویدیو و کار با اپلیکیشنهای مختلف رو هم اولین بار نگار به من یاد داد… و هنوزم توی لیست کانتکتهام «نگار عکس» هست، اما برای من خیلی فرق کرده.
رفاقتم باهاش یه جنس خاصه؛ نیازی به پر کردن فاصله نداره… زمان میایسته و دوباره که میبینمش، همونجا ادامه پیدا میکنه.
این برای من نشونهی صمیمیت و عمق نگاره؛ از معدود آدمای دلخواهم توی معاشرت، حتی با همهی فاصلهسنی و شکل همکاری هست.
@khoshhalipodcast
سعید از اون آدماییه که مسیر ساخته شدنش پرماجرا و سخت بوده. اما بجای اینکه خشک و خشن بشه، شیرین و مهربون شده.
هم دوندهست، هم بیزنسمن موفق، و سالهاست که «مرد آهنی»ـه. فقط چند ماه پیش تونست مسابقهشو شرکت کنه. ولی در زندگیش سالهاست بر اثر تمرین و پشتکار، خودش دلش میخواد هرجا جایی خالی تو جعبهابزار کسی هست، بره بشینه و کارشو راه بندازه. خوشحالیاش اونقدر زیاده که حتی اگه کسی هم متوجه نشه، براش مهم نیست.
این اپیزود قصهی رفیقیه که جدیترین چیزای زندگیش رو با طنز میگه، و همین شنیدنش رو دلنشینتر میکنه.
این نسخه بدون موسیقیه تا بتونه روی همهی پلتفرمها منتشر بشه.
اما نسخهی اصلی سعید، همونطور که ضبط شده و با موسیقی 🎶
از این لینک قابل شنیدنه 👇
https://www.dropbox.com/scl/fi/79bicz1553ae4cjo7insb/.mp3?rlkey=x7hh17dlm2v1hbgysxt0bp55c&st=ljbgtwa3&dl=0
📍 آدرس اینستاگرام:
@khoshhalipodcast
طناز از اون آدمهاست که خوشحالی رو یاد گرفته و واسه بهدست آوردنش تلاش میکنه.
کافیه یه مدت باهاش معاشرت کنی تا بفهمی از دل چیزای خیلی کوچیک میتونه خوشحال بشه؛
وقتی من پادکست رو شروع کردم، اونقدر ذوق کرد و تشویقم کرد که هر بار میبینمش هنوزم با شور و هیجان ازش حرف میزنه و برق چشمهاش معلومه.
جالبه که خودش هنوز دونده نبود،
ولی همیشه همسرش که میدوید رو با دل و جون حمایت میکرد.
انگار دویدن اون، خوشحالی طناز بود.
طناز حتی توی دل سختی و خرابی هم میتونه خوشحالی پیدا کنه…
چون دلش میخواد،
و همین خواستنه که زندگی رو براش قشنگتر میکنه.
👋 اگه دوست داشتید بیشتر قصهها و عکسها رو ببینید، ما تو اینستاگرام هم هستیم:
@khoshhalipodcast
من امروز وقتی این قصه رو تعریف میکنم، بهش میخندم.
اون روزها هم میخندیدم، اما از بازی و هیجان کودکی.
امروز هم دوچرخه دارم، هم ماشین، هم موتور.
اما اون سهچرخهی دستدوم رو هیچوقت فراموش نمیکنم؛ باهاش کلی کیف کردم.
راستش تو دنیای بچگی من اصلاً نمیدونستم “نو” و “دستدوم” یعنی چی،
فقط خوشحال بودم از رکاب زدن.
این چیزها رو وقتی بزرگ شدیم یاد گرفتیم.
آدمایی رو میشناسم که امروز چندتا ماشین و موتور دارن،
ولی هنوز از حسرت یه موتور گازین که باباشون براشون نخریدن میگن…
کاش برن تو خاطراتشون بگردن و چیزی پیدا کنن
که همون روزها خوشحالشون کرده بود.
راستی دوچرخهی امروزم هم اکلیل داره،
اما ریز و کم، روی یه سبز کلهغازی که به سن و سالم بخوره.
نه مثل بچگی دنبال قرمز بودم، نه نوار از دستههاش آویزون کردم…
فقط یه قمقمه بستم که تو مسیر آب همراهم باشه،
چون دیگه مثل قدیما تو کوچهها نمیچرخم
که تشنه بشم و برگردم از شلنگ حیاط آب بخورم و دوباره برم بازی.
یه جک هم براش گرفتم که به دیوار تکیه ندم و خط نیفته؛ آخه حیفه! 😅
ولی راستشو بخواین،
هنوز همون حس رکاب زدن و خوشحال بودن، سر جاشه.
«اولین بار که ساسان رو دیدم، توی یه کافه شلوغ بودیم… پر از صدا و هیاهو.
بهش گفتم پادکست رو شنیدی؟ گفت نه، فرصت نکردم!
گفتم خب، میخوام راجع به خوشحالی بگی… خوشحالیهای تو چیان؟
اولش گفت: زیاد نیست…
بعد اولین جملهش این بود:
من خوشحالیم توی دویدنه… واسه همین رفتم سراغ تریلهای بالای ۷۰ کیلومتر، چون اونجا خوشحالیا هم طولانیتر میشه. 🏃♂️✨
غرق لذت تعریف از دویدنها و مسابقهها شد،
تا جایی که مجبور شدم بپرسم: خب، اگه از دویدن نگی چه خوشحالی دیگهای داری؟! 😅
اونوقت تازه یادش افتاد که آره… خوشحالیهای دیگه هم هست.
و شروع کرد از اونا گفتن…»
با هم یه باشگاه ورزشی میرفتیم و طلا تقریباً اواخر ساعت تمرین من میاومد.
ساکش رو میذاشت زمین و کمی دورتر از بقیه، یه گوشهی باشگاه، هدفونشو وصل میکرد و شروع میکرد به ورزش.
از خوب تمرین کردنش معلوم بود که ورزش سالهاست جزئی از زندگیشه.
آروم بودنش توجه من رو جلب میکرد، ولی کنجکاو نبودم که کیه.
آدم حسابی ،ورزشکاری بود و همین برای من کافی بود که نگاهم همیشه از سر احترام باشه.
یه روز دوستی معرفیش کرد…
که فلانیه، معروفه!
ولی احترام من مال قبلتر بود.
نمیدونم از کی به هم سلام کردیم و اولین گپمون چی بود، فقط یادمه دربارهی سلامتی بود.
و حتی نمیدونم دقیقاً کی شد یکی از دوستان ارزشمندم.
انگار سالهاست که میشناسمش…
با دنیایی از تجربه و سرشار از زندگی
و امروز تمام احترام من را دارد نه برای اینکه کی هست ،برای مسیری که آمده …
@khoshhalipodcast
اینستگرام را دنبال کنید هم مهمانها را ببینید و هم قصه های متفاوتی از پادکست بخوانید.
لطفا ما را با معرفی به دوستانتون حمایت کنید
امیر از اون آدمهاست که وقتی یه چیزی یاد میگیره،
واقعاً خوشحال میشه
یهجورایی انگار از دل یه سختی،
یه ستاره پیدا کرده،
مثل همون شازده کوچولویی که بلد بود وسط اشکها، نور ببینه…
از اصفهان تا تهران،
از دانشگاه تا تدریس
از دلتنگی پدر تا بستهشدن چمدون…
درست وقتی همهچی آماده بود برای یه پرواز مهم،
ترامپ اومد وسط و گفت: «نرو!»
امیرم گفت: «باشه… ولی من یه بلیط دیگه دارم، به مقصد موفقیت.»
وتصمیم گرفت تنها نره
یارش هم همراه شد
که اونور دنیا، غربت یهکم کمرنگتر باشه…
حالا امیر و یارش
تو سالن انتظار فرودگاه زندگی نشستن
منتظر پرواز شماره ۱۲…
پروازی که وقتی بلند شه،
دیگه هیچکس جلوشو نمیگیره.
قصهی امیر فقط قصهی پرواز نیست.
قصهی یه آدمیه که میدونه حال خوبو باید ساخت،باید یاد گرفت…..
آنیتا نقاش نشد،
اما خوب نقاشی میکرد.
شاعر نبود،
اما قافیه حرفاش درست بود.
شهرساز نشد،
ولی برای خودش یه خونهی تازه ساخت.
انگلیسیدون نبود،
ولی رفت اون سر دنیا و درس خوند.
آخرشم…
فکر کنم برای اینکه بهتر دنبال خوشحالی بگرده،
خلبان شد.
که از اون بالاها بگرده،
شاید یهجایی تو آسمونا گیرش بیاره.
قصهی خودش رو نگفت،
ولی یه قصه گفت
که هم خودش توش بود،
هم خیلیهای دیگه…
گلباغ اسمشه.
یه زن کرد، با لهجهی شیرین و صدای بلند و رسا.
تا حرف زدو دیدمش برای اولین بار رضایتش از زندگی اومد به چشمم..
نه از کسی گلهمنده،
نه توی صداش حسرتی شنیده میشه.
میدونه زحمت کشیده،
ولی هیچوقت غصهش رو نخورد.
هدفش روشن بوده:
بزرگ کردن پسرش…
و خوب هم بزرگش کرده.
گلباغ به هر خونهای که میره،
زحمت صاحبخونه رو میبینه
و براش احترام قائله.
یه چیزی تو لهجهش، تو غرورش،
منو یاد مادرای قصههای علیاشرف درویشیان میندازه…
از اون زنای کرد که با دست خالی، زندگی میسازن.
و برای من…
یکی از قویترین صداهایی بود که تا حالا توی «خوشحالی» ضبط کردم.
ما تو «خوشحالی» قصههایی مثل گلباغ زیاد داریم.
اگه دوست داشتی،
سابسکرایب کن و مارو به یه دوست معرفی کن.
🎧 @khoshhalipodcast
احمد، صدای بازی بچهها رو دوست داره.
صدای دویدن، خنده، هیاهوی زندگی…
میگه این صداها، یه چیزایی تو دلش رو آروم میکنن.
نه از جنس منطق مهندسی،
از جنس زندگی.
بهنظر من، احمد شبیه اون خلبانهست توی قصهی مسافر کوچولو؛
همونی که یه روز،
وقتی نتونست بره بکشه،
یه جعبه کشید و گفت:
«برهت توی اینه.»
این قسمت، گفتوگوییست با کسی که خوشحالیهاش
تو جزئیاته؛
تو صداها، تو حضور،
تو دیدن آدمها بیقضاوت،
تو خیالِ سادهی یک بره درون جعبه.
یک گفتوگوی خودمانی، در یک کافه،
با صدای قهوه، و صدای زندگی…
و شاید
کمی خوشحالی.
صفحه اینستگرام را لطفا دنبال کنید و قصه های را ببینید.
@khoshhalipodcast
📌 پادکست خوشحالی با سابسکرایب شما،
خوشحالتر میشه 😄
اگه دوست داشتین، ما رو به دوستاتون هم معرفی کنین…
شاید اونا هم خوش حال بشن!
🎧 @khoshhalipodcast
گاهی یه عروسک فقط یه سرگرمی نیست…
یه راهه برای نفس کشیدن،
وقتی دنیا زیادی صدا داره و نمیذاره چیزی بگی.
این قسمت دربارهی کسیه که میبافه…
و شاید ناخودآگاه، داره یه زندگی تازه میسازه.
قصهی «مادر ژپتو» رو بشنو،
شاید یه جاییش، شبیه خودت باشه.